محل تبلیغات شما



خواستم باور کنی اما تو خندیدی فقط       نامه هایت رو به رویم واژه واژه خط به خط

کاش بار دیگری در کار بود این بار هم          حسرتم را با دو دستم ریختم پای غمت

قسمت این بود و همیشه گفتنش آسان تر است   کاش تنها یک قرار دیگر و قولی  فقط

 عهد بستم با خودم تنها بمانم تا ابد          باز خندیدی ببین حالا نشان این بود و خط

ساده می انگاریم یک روز می بینی تو هم     کار، دستت داده بَدجور، اشتباه ساده ات

سادگی هایم به رنگ ارغوان، نیلوفریست   سادگی را دوست دارم؛ من فقط میخواهمت.


بسم رب الحسین علیه السّلام

امسال (1398 شمسی) نزدیک اربعین که شد تصمیم گرفتم که قطعا برم کربلا برعکس پارسال تردیدی نداشتم که باید حتما برم، میدونستم درس دارم و کارهام عقب می مونه ولی حالم خوب نبود احساس کردم این بار من با همه وجود برای خوب شدن حال دلم باید بار سفر ببندم میخواستم انگار خودم رو پیدا کنم و خوب کنم، بعد برگردم و درست عین آدم زندگیمو بکنم، گرچه مطمئن نبودم این راهکار، جواب میده یا نه ولی فعلا تنها دستاویز قابل اعتنا همین بود؛ رو کردن به حسین یا بهتر بگم رو زدن به حسین.

پس امسال برای حال زار دلم راهی حرم شدم به امید یک عنایت مَشد و درست و درمون از ارباب و سالار خوبی هایِ بی چشم داشت.

قرار شد عطیه یعنی محدثه یا به قول خودش نازنین راهی بشیم، از خانواده خودم و اونا تعجب کردم که اجازه دادند ما تنها بریم ولی خدا رو شکر دیگه جور شد به لطف خدا و امام. گاهی بساط عیش خودش جور می شود.

با اتوبوس های وی آی پی با 1 ساعت تاخیر حرکت کردیم سهوا یا  به عمد میخواستند ازمون پول اضافی بگیرند که زیر بار نرفتیم. بیستم مهرماه 1398 ساعت 12:15 تقریبا راه افتادیم و حدود 1و نیم شب یعنی بیست و یکم مهر شبانه وارد مرز و خاک عراق شدیم.

یک شبه ون سفید قیمت مناسب پیدا شد سوارش شدیم و دیدیم که ناخواسته به جمع داش مشدیهای مقیم مرکز وارد شدیم البته داش مشدی که برای یک دقیقشون بود خال کوبی از بالا تا پایین دست، گردنبند، موی بلند، سیبیل کلفت، حتی صورت 6 تیغه هم اون وسطها دیده می شد و از همه جالب تر جای کهنه ضربات چاقو روی گردن پسر جوونی بود که اصلا ظاهرش نشون نمی داد بلد باشه چاقوی میوه خوری دست بگیره چه برسه از اون نوع چاقوها که بهش می گن قمه. بگذریم شعار امسال اربعین خیلی درست و به جاست که حب الحسین یجمعنا.

توی مسیر از مهران به نجف این گروه با خودشون فلش آورده بودند و داده بودند به راننده که براشون پخش کنه حدس بزن چی بود؟ سخنرانی در مناقب و فضایل امام علی (ع) البته با شور و حال خاص سخنران، جالب بود برام.

راننده با سرعت نور می رفت ی جاهایی رو و یکی گفت دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه که یکی از جوونای اون گروه اخراجی ها گفت نه اینجا فرق داره اینجا اگر بمیریم شهیدیم، راست می گفت حواسش تا کجاها جمع بود، یک آن غبطه خوردم به حرفش و طرز گفتنش، انگار این مسیر یک شبه کار یک سال رو میکنه.

رسیدیم نجف و یک نصفه روز فقط تونستیم نجف بمونیم داغ زیارت درست و حسابی نجف روی دلمون موند که همه چیمون هول هولکی شده بود. از دو تا همسفرهای خانمی که پیدا کرده بودیم جدا شدیم و گفتیم قرارمون مسجد کوفه و رفتیم زیارت و بعدش هم به سمت کوفه، اول میخواستیم با ماشین بریم ولی علی رغم پرسیدن و آدرس گرفتن پیدا نکردیم ماشین ها رو و از یک مسیری پیاده رفتیم به امید رسیدن به جاده و ماشین که وسط راه محدثه از یک آقایی پرسید که این مسیر میرسه به کوفه و ماشین هست یا نه که اون آقاهه دید ما تنهاییم و اینا گفت آره با ما بیاید ماشین ها رو نشونتون بدیم و ما هم خوشحال و شاد و خندان پشت سرشون راه افتادیم و توی وسطای راه فهمیدیم یک خانم هم باهاشون بوده که ما ندیده بودیمش اول!

خلاصه پشت سرشون هی رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همون جایی که می گفتند جای ماشین هاست. اونا خودشون می خواستند برن مسجد سهله و ما هم چون مسجد کوفه به سهله نزدیک بود و علی رغم تلاش اون آقا ماشین مناسب برای کوفه پیدا نکردیم با اونها هم مسیر شدیم تا مسجد سهله، حالا جالبه من اصلا تا اون موقع یاد مسجد سهله نبودم و یادم رفته بود چه شکلیه و اصلا چی هست هیچی دیگه خلاصه مسجد سهله ما رو طلبید و با همسفرهای جدید رفتیم ی جای اسکان برامون پیدا کردند توی خونه ی یکی از عراقی ها و اینطوری شد که خدا به وسیله ی بنده هاش کار ما رو هی راه می انداخت چه راه انداختنی.

اون خانمه که گفتم اول ندیدیمش مادر اون دو تا پسر بود که باهاشون هم سیر بودیم و از مشهدی های با بصیرت بود چون توی راه، به طور خودحوش برامون به صورت منبرهای چند دقیقه ای از عظمت این راه و شکوه اربعین و سخنانی در دفاع از انقلاب و رهبر و نظام ارائه داد و خوب و انصافا روان و مناسب مصاحبه های تظاهرات و راهپیمایی صحبت می کرد. از لابه­لای حرفهاش فهیمدم که قصد دارند از طریق العلماء برن پیاده روی به جای جاده اصلی و روحم پرکشید برای این طریق که به طریق نخلستان هم معروف بود و می گفتند راهیست که امام حسین از اونجا با فرزندانشون و کاروان به کربلا رفتند. محدثه موافق نبود که از اون جاده بریم و من هم که گردنم از مو نازک تر البته این مسیر کمی هم طولانی تر از جاده اصلی بود و ما هم کمی عجله داشتیم چون باید 23 ام می رسیدیم موکب کوثر 135 در کربلا برای خدمت به زوّار و اون شب، 21 ام بود، بعد از اینکه رسیدیم خونه عراقی ها نزدیک مسجد سهله خواستم برای نماز برم مسجد که دیر رسیدم در رو بسته بودند پشت در مسجد سهله روی مشتی خاک غیر تمییز ایستادم به نماز، یک نفر مُهر و جانمازم را گرفت که همانجا نماز بخواند جانماز را دادم و رفتم به سمت مسجد کوفه، نمی توانستم منتظر بمانم نمازش تمام شود ضمن اینکه احساس کردم کمی به مهر و جانمازم دل بستم و از این احساس دلبستگی خوشم نیومد، این شد که دلبستگیم را سپردم به همان خانم و رفتم به راهی که می گفتند به مسجد کوفه می رسه، در راه یادم افتاد قبلا یک مهر اشتباهی از مسجد سهله برداشته بودم و توسط یکی از دوستان پدرم دوباره بدیل مهر را برگردانده بودم و دوست پدرم میگفت به واسطه این مهر من همش جعفر هر جا می رفتیم یاد تو بودم و دعات می کردم، حالا دوباره یک مهر برای ما در مسجد سهله داشت خاطره ساز می شد.

راهی که به کوفه می رسید کمی طولانی بود من هم با خودم پول نیاورده بودم وگرنه موتورهای صندوق دار معروف عراقی آماده بود و من هم چه قدر خسته بودم ولی چه می دانستم مسجد سهله ما را نمیطلبد و باید پیاده گز کنم سمت کوفه؟ خلاصه فقط رفتم که رفته باشم و از زور خستگی فقط در حد 2 یا 4 رکعت نشسته توانستم در مسجد کوفه نماز بخوانم و تمام، با خستگی برگشتم سمت خانه عراقی ها و علی رغم توصیه های آن پسر جوان خانه را گم کردم، داشتم دستپاچه می شدم ولی اصلا جای دستپاچگی نبود چون باید راه را به مدد نشانه های از پیش مشخص شده پیدا می کردم و حوصله و مجال گم شدن اصلا وجود نداشت. بعد از یک بار بالا پایین کردن در دل تاریکی، راه را به فضل خدا پیدا کردم، رفتم داخل خانه عراقی ها کمی پذیرایی شدم و داشتم برای حمام و خواب آماده می شدم ولی فرصت شیرینی صحبت با عراقی ها را نمیشد با چیز دیگری عوض کرد حتی خوابی که سخت محتاجش بودی بعد از یک شب نخوابیدن به خاطر گذر از مرز و حرکت شبانه به نجف.

شب کولر گازی مستقیم روی آدمها بود و نصفه شب که یک بار بیدار شدم حس کردم اگر تا حالا سرما نخورده باشم تا صبح با این وضعیت و سر خیس حتما سرما میخورم. نزدیک صبح بیدار شدم البته به مادر اون دو تا پسر هم سپرده بودم بیدارم کند که او هم صدایم کرد ولی خودم بیدار بودم و بالاخره مسجد سهله ما رو طلبید  البته نشد که کلّ اعمال رو انجام بدیم در حد دو رکعت نماز مقام امام زمان و یک نماز جماعت صبح و برگشت به خانه عراقی ها و حرکت به سمت پیاده روی با محدثه که تا الان قشنگ استراحتهاش رو کرده بود. حدود ساعت 6:30 صبح روز 22 ام مهر پیاده از نزدیک مسجد سهله پیاده روی ما آغاز شد از قضا آقای پناهیان هم اونجا سخنرانی داشت ولی نرفتم ببینم چه خبره، درواقع وقتی هم نمونده بود همینجوریش دیر داشتیم حرکت می کردیم.

صبح حدود 2 ساعت و خرده ای که پیاده روی کردیم رسیدیم به دوراهی سرنوشت ساز طریق العلماء و جاده اصلی، محدثه داشت اشتباهی می رفت سمت طریق العلماء ولی برخلاف میلم بهش یادآوری کردم و اینطوری شد که راهمون از اهل دل جدا شد و ما رفتیم پیِ زرق و برق مواکب کنار جاده اصلی این تیکه زرق و برق هم از جملات قصار اون خانم مشهدی است که باهاشون توی راه نجف به مسجد سهله آشنا شدیم.

اون روز خیلی راه رفتیم چون عجله داشتیم که تا 23 ام برسیم کربلا موکب کوثر 135 برای مثلا خادمی، شب توی مسیر با رقیّه آشنا شدیم دختری که همسن و سالهای خودمون بود و تنها از اصفهان پا شده بود اومده بود پیاده روی و ی کم لنگ می زد که اول من و محدثه فکر کردیم از زیاد راه رفتنه ولی بعد فهمیدیم توی تصادف پاش برای همیشه اینطوری شده طوری که دیگه پاشنه اش رو روی زمین نمیتونه بذاره. با رقیه داشتیم پیاده روی رو در شب ادامه میدادیم که کمر من بازی درآورد و دیگه نتونستم ادامه بدم و تصمیم گرفتیم ی جا پیدا کنیم برای خواب، کنار جاده روی صندلی نشستم و بچه ها رفتند پرسیدند این موکب جلویی برای خانمها هم هست یا نه که گفتند فقط برای مردهاست و ما هم همچنان به نشستن روی صندلی ادامه دادیم که همون آقایی که بهمون گفته بود موکب برای خانمها نیست اومد گفت دنبال جای خواب می گردید گفتیم آره. گفت بیاید

بعد از تو غمهای جهان، بازیست جانم                     اَدرک برادر جان، دلم، روحم، روانم

دیروز زینب بودم و سالار محمل                       سخت است بی تو،.بگذریم اکنون، نه آنم

سخت است اما خط به خطش سخت زیباست             من سخت، عاشق، عاشق این امتحانم

دلتنگ بودم، گاهِ خطبه رو به دشمن                           دلتنگیم را پخش کردم در زبانم

یک روز با یکسال فرقش چیست آیا؟                          این را نمی فهمد چرا این گیسوانم

مردم نمی فهمند اینجا درد من را                               من سعی کردم بر سر عهدم بمانم

از هرکسی من بگذرم اما بدان شمر                            من تشنه ی خونِ شقیِّ بنِ سنانم

یک روز می آید برادرزاده ام، شمر                              من منتظر بر انتقام آن زمانم


مثل کبوترهای جَلد خانه مادربزرگ، امروز                          من نیز پاسوز تو هستم عشق

دانه به دانه با دلم  هر هفته و هر روز                                      از ساحت بام تو چیدم عشق

این آخرین باریست نامت را تماشا می کنم حاشا            این آخرین باریست عزّت می گذارم بر سرت ای عشق

این آخرین باریست میلرزانی آسانم بدان، هرگاه           با آن دو چشم میشی مستت خرابم می کنی ای عشق

این لحظه ها سخت است این نسیان بالاجبار              این لحظه آسان نیست قلبم را ببین ای عشق

با آنکه عمری من نگهبان دلم بودم چرا آیا                       هر وقت هر چیزی که میخواهی همانجا نیستَم، ای عشق

واژه به واژه توبه کردم با دلم، جانم                          محکوم اگر هستم ولی حاضر به تاوانم بیا جانم بگیر ای عشق

من بعد تو هیچ از غم دنیا نفهمیدم نمیدانی،                       غمهای عالم رو به رویت گاه کم می آورند ای عشق


گاهگاهی با تو حرف میزنم با اینکه نمیدانم صدایم به تو میرسد یا نه، حتی نمیدانم دوست داری اینطوری مزاحم عیشت بشوم یا نه، وقتی زنده بودی خیلی مرا دوست داشتی بی آنکه لایق آن باشم. من فقط چند خاطره از تو در ذهن دارم، شش سالم که بود، خسته شدی و رفتی همان طور که خودت دوست داشتی و همیشه میگفتی؛ یک تب و یک مرگ، فقط چند روز در بیمارستان بستری بودی.

من بی آن که دقیقا بدانم چرا، دوستت دارم، تو صبور بودی این را همسایه های قدیمی میگویند، دلسوز و اهل محبت بودی این را خودم میدانم، اهل محل هر وقت می فهمند من نوه ی تو هستم و یادی از تو میشود همه اش ذکر خیرت را می گویند به ویژه آن دوست نماز جمعه ی تو که هر وقت می بینمش به خودم می گویم یعنی تو می توانستی تا الان زنده باشی و دلم انقدر بهانه ات را نگیرد و می توانستی کار ی کنی که من در کودکی فکر نکنم فقط برخی از آدمها می توانند هم مادربزرگ داشته باشند هم پدربزرگ و مادربزرگ نداشتن یک چیز طبیعیست البته این همه اش تقصیر تو نبود تقصیر آن یکی پدربزرگ و مادربزرگم هم بود یا شاید تقصیر عمویم که ماشینش در راه مشهد خراب شد و تصادف کردند و باعث شد من هیچ وقت آن ها را نبینم و ناچار شوم به تصویر قشنگ مادر پدرم همچون یک غنیمت جنگی با ولع چشم بدوزم، بگذریم.

مرور خاطراتی که با تو داشتم خوشحالم نمی کند چون در همه خاطره ها من نقش آدم بده ی ماجرا را داشتم و این تو بودی که تحملم می کردی و وقتی خودم را جای تو میگذارم به تو حق می دهم مخصوصا آن روزی که به خاطر اشتباهم به جای حرف زدن فقط نگاهم کردی کاش فحشم میدادی که تحملش آسان تر بود آن روز تو چه قدر عمیق با نگاهت به من فهماندی که اشتباه کرده ام و نگاهت آن قدر گیرا و نافذ بود که هنوز از عمق جانم بیرون نرفته است و هنوز هم همانقدر شرمنده ات هستم ولی امیدوارم از من گذشته باشی نه به خاطر اینکه من اینقدر دوستت دارم بلکه به خاطر اینکه خودت آن اندازه کریمی. پیش خودمان باشد دلم برای آن نگاهت هم تنگ شده.

روز تشییع تو وقتی درست شش ساله بودم من را جلو نبردند تا تو را نبینم، مرا به پسرعمویم سپردند که کبوترهای امام زاده به من نشان بدهد و من چه قدر احمق بودم که نفهمیدم این آخرین فرصت دیدن توست.


فقط گوش کن! با گوش قلبت به صدای باریدن برگ ها در آخرین رقص شبانۀ شان گوش کن، آخرین ها همیشه بکرند درست مثل اولین ها، ابد و ازل هیچ فرقی باهم ندارند تا وقتی تو در میانۀ میدان باشی! حالا می فهمم که چرا اول علم همان آخر علم است و آخر علم همان اول آن، مهم این تویی که شناخته می شوی گاهی با رقص برگها گاهی با صدای آب ها گاهی با خضوع سنگ ها و گاهی با شکستن قلبها و حتی سوزش جگرها و درآخر تلخ ترین و شگفت ترینشان که از دست دادن آدمهاست، رفتن آدمها و امان از این حس
منطق مُلک سلیمانت چه بود؟ شهر را بر هم زدی رفتی به عرش اینقَدَر ساده دل از ما می کنی؟ لااقل برگرد گهگاهی به فرش روز تشییع تو منظورم همان چندپاره عضو و مُشتی استخوان زیر تابوت تو را ماتم گرفت سوریه، بغداد، ایران دم گرفت چشمها منزل به منزل تَر شد و گام ها جاده به جاده با تو رفت کاظمی، تو، یوسف اللّهی و عشق موشک از ایران به چشم ناتو رفت حاج اصغر را از آن بالا ببین خاک بر دنیای بعد از تو سعید یک به یک یاران، همه جان بر کف اند کاروانت عضو می گیرد شهید؟ حق اِسمت
ای دلیل لبخندهای بی مقدمه ام سلام، یا نه، بهتر بگویم به قول عربها علیک السلام واین عباره اخرای خداحافظی است یعنی باید بروم، هیچ وقت نفهمیدم چرا همیشه این منم که باید بگذارم و بروم، چرا همیشه سهم من از مقدّرات این دنیا کارهای سخت اینچنینی است. باور کن اگر تو ترکم میکردی برایم هزار بار گواراتر از این بود که من، اینطوری، الآن، بگذریم. به جایی رسیدم که خودم هم به زور خودم را می فهمم، تو را نمی دانم ولی خدا حتما مرا بهتر از خودم می فهمد و مثل همیشه اولین و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

صنایع دستی امیر مهدی